حرفهای عادی

Friday, November 29, 2013

disconnect to connect

شبهای پاییزی  پارک ملت خیلی زیباست, اینقدر زیباست که آلودگی هوا هم نتوانست مانع پیاده روی شب جمعه ما بشود. امشب ما کمی خوش شانس بودیم همین که از خانه خارج شدیم نم نم باران شروع شد و با یک باران مختصر آلودگی برطرف و زیبایی پارک در زیر نور لامپهای پارک بیشتر شد. لامپهای که با نور ضعیف زرد رنگشان فضای دلنشین در پارک ایجاد میکنند. خانواده هایی را دیدیم که در زیر الاچایقهای پارک ملت اطراق کرده بودند و بلند بلند با هم حرف میزدند. بچه هایشان هم با هم وسطی بازی میکردند و مردانشان در منقلهای سنگی کنار الاچیق ها دود راه انداخته و با سر و صدا مشغول کباب کردن جوجه و بال مرغ بودند. از کنار آنها گذشتیم در چند جای پارک زوجهایی را دیدیم که ساکت نشسته و دست در دست هم آرام حرف میزدند. ما از قبل قرار گذاشته ایم در مدت پیاده روی تا وقتی که با هم قدم میزنیم موبایل هایمان سایلنت باشد و از موبایل استفاده نکنیم اما نیم ساعت که پیاده روی کردیم همسر جان روی یک نیمکتِ دور میدانی ساکت در پارک می نشیند و من به تنهایی 30 بار دور این میدان که محیطش 150 متراست به تنهای راه می روم. در این زمان موبایلها از حالت سایلنت خارج میشود و من در جبران آن نیم ساعت که بی موبایل بودم  دلی از عزا در می آورم تا در این 30 دور که  تنها هستم حوصله ام سر نرود. به چند دوست یا همکار زنگ میزنم. امشب از شانس خوب ما  به یکی از کسانی که تلفن زدم  به همراه همسرش در پارک بود. قرار گذاشتیم زود هم را پیدا کردیم به پیشنهاد همسر ایشان به یک کافی شاپ در خیابان ظفر رفتیم. ساکت  بود و  تلاش شده بود در آن فضای رمانتیک ایجاد شود.  یک زوج جوان هم که دست در دست هم بودند همزمان با ما وارد کافی شاپ شدند. نشستیم و سفارش دادیم. آنها هم نزدیک ما نشستند پسر جوان تبلتش را در آورد و پسورد وای فای (wi fi) کافی شاپ را گرفت و شروع کرد با تبلتش کار ( بازی) کردند, دختر هم همزمان موبایل اپلش را به اینترنت متصل کرد و مشغول کار (بازی) با آن شد. آنها هم سفارش دادند و نزدیک یک ساعت در آنجا بودند با هم  هیچ حرف نزذند, قهوه اشان را خوردند و بعد دست هم را گرفتند و رفتند. ما هم چند دقیقه بعد از آنها رفتیم..

Wednesday, November 27, 2013

لطفا پارک نفرمایید

همین که سریال ترکیه ای شروع شد شال و کلاه کردم و بسته ای را که از اراک فرستاده شده بود برداشتم تا به دست برادرم برسانم. عجله ای در کار نبود می شد فردا هم دستش رساند اما این بهانه خوبی برای فرار از سریال 10000 قسمتی ترک بود. یک ماشین مدل قدیمی در جلوی درب پارکینگ پارک شده و راه خروج را بسته بود. من این ماجرا را زیاد تجربه کرده بودم. معمولا مهمانان تالار پذیرایی نزدیکِ ما گول ظاهر قدیمی و آرام ساختمان ما را میخورند و تصور میکنند که سالها  از این خانهِ آرام اتومبیلی خارج نخواهد شد و درست در مقابل پارکینگ ما اتومبیلشان را پارک میکنند. من برخلاف همسایه ها خیلی به این موضوع حساس نیستم. اگر صاحب خودرو پیدا نشود به خانه بر میگردم یا اینکه پیاده خودم را به اتوبوس BRT ( که خیلی به آن علاقه دارم) میرسانم. این بار کمی عصبانی شدم چند لگد به خودرو زدم بلکه صدای دزدگیرش در بیاید اما صدای از آن در نیامد. از ماشین به شدت بوی ماهی می آمد و چند تا کیف لباس که درش باز بود داخلش دیده میشد که نشان میداد جمعیت زیادی با این ماشین به تالار آمده اند. کمی صبر کردم, اینبار تصمیم گرفتم تا ادبشان کنم پس به رسم خیلی ها  باد یکی از لاستیک های آن را خالی کردم. کمی آرام شدم و با حالت پیروزمندانه ای به خانه برگشتم. سریال هنوز تمام نشده بود. داستان را گفتم. همین که نشستم سریال را از ناچاری ببینم احتمالات و تصورات زیادی با ورژنهای مختلف در ذهنم به رژه رفتن مشغول شدند؛ زن میانسالی را تجسم کردم که بچه ای سه ساله را در بغل گرفته بود تا همسرش فکری به حال لاستیک چرخِ خالی شده ماشین شان بکند, راننده ناشی و حواس پرتی را تجسم کردم که متوجه بی بادی تایر ماشینش نشده بود و با سرعت بالا در اتوبان رانندگی میکرد و هر لحظه احتمال داشت تصادف یا چپ کند. همین جور سناریوها به ذهنم می امدند و میرفتند, بالاخره صدای وجدانم هم درآمد. دیگر نشستن جایز نبود. زود به پایین رفتم تا قبل از هر حادثه ای داستان را به راننده بگویم, دیدم هنوز نیامده اند, کمی منتظر ماندم باز هم نیامدند, به خانه برگشتم و روی یک برگه A4 نوشتم که من چه کاری کرده ام و ضمن عذرخواهی شماره تلفنم را هم روی آن نوشتم تا در صورتی که کمکی نیاز داشته باشند به من زنگ بزنند, منتظر ماندم اما خبری از تماس نشد, چند باری هم پایین رفتم ماشین سرجایش بود, ساعت از 1 گذشته بود که موبایلم زنگ خورد یکی از پشت تلفن چند تا فحش آبدار نثارم کردم و من هم در جوابش را دادم  که همانها که می گوید خودش هست (!!!) و از اینکه باد چرخهای دیگر ماشینش را خالی نکرده بودم پشیمان شدم!

Thursday, November 21, 2013

چهار راهها

نم نم باران تهران شروع نشده, ترافیک همیشگی اش به قفل تبدیل میشود. مثل خیابان ولی عصر از میدان ونک به سمت شمال. چراغ میرداماد یکی از چراغهای نفس گیر این خیابان در روزهای بارانی است و معمولا چند افسر وظیفه (سرباز) راهنمایی و رانندگی  سر این تقاطع ایستاده اند و چراغش را مدیریت کرده و به تناسب ترافیک خیابان ولی عصر یا میرداماد, چراغ را سبز یا قرمز میکنند اما این مدیریت چراغ, توسط پلیس (Police operated) به مذاق رانندگان پشت چراغ قرمز خوش نمی آید و خیلی زود با زدن بوقهای ممتد اعتراضشان را نشان میدهند. پلیس می داند که اگر در پاسخ به اعتراض این وَر خیابانیها چراغ را سبز کند اعتراض آن وَریها شروع میشود پس یاد گرفته که به این بوقها بی توجه باشد. این کار منجر به تشدید اعتراض میشود طوری که بعضی وقتها صدای بوق بیشتر از ترافیک سنگین آزاردهنده میشود ولی افسرهای وظیفه پلیس باز هم توجهی به این اعتراضها نمیکنند یا نمی توانند بکنند اما بعضی وقتها یکی از طرفین کم می آورد مثلا اگر پلیس کم بیاورد لج می کند و  چراغ قرمز را بیشتر از حد نیاز نگه میدارد یا شماره پلاک اتومبیلی که بیشتر بوق میزند را یادداشت میکند تا به مافوقش بدهد و اگر راننده ای کم بیاورد از ماشین پیاده میشود و با پرخاش به سمت پلیس ها میرود و یقه اشان را میگیرد و خود را وابسته به فلان ارگان نظامی یا انتظامی معرفی میکند و از روی سینه پلیس اسم و رسمش را یادداشت میکند تا به مراجع ذی صلاح گزارش کند. این اتفاق را در روزهای بارانی تهران زیاد دیده ام و هیچ وقت دوست نداشته ام خودم را در جای پلیسهای وظیفه در سر این چهار راههای قفل شده ببینم. چهار راههای که فقط در ترافیک و خیابانهای تهران نیست بلکه در سایر مشکلات و مسائل کشور هم به وفور دیده میشوند. مسائلی که چراغ سبز برخی از آنها در گرو چراغ قرمز برخی  دیگر از آنهاست. برای جلوگیری از ورشسکست شدن صنایع خودرو باید خودرو را گران کرد و تعرفه واردات را بالا برد اما از آن طرف نیز مصرف کننده ها پشت چراغ می مانند, برای حل مشکل نقدینگی صنایع مختلف باید سود بانکی پایین بیاید اما از آن طرف برای جذب نقدینگی بانک ها باید سود بانکی بالاتر از نرخ تورم باشد. حقوق کارگران باید متناسب با نرخ تورم افزایش یابد اما آن طرف تولید کنندگان پشت چراغ قرمز صدای بوقهای اعتراضیشان بلند شده است که اگر نرخ دستمزد بالا برود ما هم باید چراغ سبز افزایش نرخ محصولات را داشته باشیم, چند چراغ آن ورتر هم  مصرف کنندگان بوقها ی ممتد به صدا در می آورند که توان خرید را از دست داده اند چون دستمزدهایان با تورم بالا نرفته است, به نظر میرسد که حل ترافیک ققل شده صنعت و اقتصاد این روزهای کشور به مراتب دشوارتر از ترافیک قفل شده خیابانهای تهران است و پلیس ها در چهار راه قفل شده اقتصاد کشور روزهای سختی دارد.