حرفهای عادی

Friday, January 25, 2013

ارتقا


یه دوستی دارم اهل لرستان, به شدت به قوم و استانشون تعصب داره؛ تعریف میکرد که باغ وحش لرستان یه شیر پیر داشت که خیلی بی حال بود و معمولا از جاش تکون نمیخورد و به تدریج جذابیتش رو از دست داد و مردم دیگه رغبتی به دیدنش نداشتند تا اینکه مسئولان باغ وحش برای بالا بردن جذابیت و تماشاچی, یه نمایش ترتیب دادند و اعلام کردند که میخوان  یه خَر زنده رو تو قفس شیر بندازند تا شیر جلو چشم تماشاچیان, خَر بیچاره رو شکار کنه و بخوره؛ بعد از تبلیغات مفصل, مردم زیادی برای دیدن نمایش اومدن, ولی از بخت بد, خَر به جمجه شیر یه جفتک زد و شیر هم درجا, جان به جان افرین تسلیم کرد و مُرد؛  خبر تو شهر پخش شد و مردم زیادی تا مدتها به باغ وحش می اومدند و بلیط میخریدند تا " خَر شیر کش لرستان" رو ببینن......
و بعد نتیجه گرفت که اگه یه روز خَری بزنه و شیری رو بُکشه و مردم هم برای دیدنش بلیط بخرن, باز هم دلیل نمیشه که خَر ادعای شیری کنه, حتی " خَر شیر کش لرستان"!!!

Monday, January 14, 2013

وقتی خشکسالی میشه, اولش گاوها خوشحال میشن

وقتی بانک میرم و تو نوبت میشینم, حس کنجکاویم حسابی گُل میکنه و تلاش میکنم از کارو بار مردمی که تو صف وایستادند  سر در بیارم, ناخودآگاه به حرفهاشون گوش میدم؛ مثل دیروز صبح که کنار دست دو نفر نشستم, کت شلوار مرتبی پوشیده بودند و از حرفاشون فهمیدم که یه شرکت ساختمانی دارن و برای وزارت نیرو پروژه اجرا میکنن, حرفاشون تقریبا مثل بقیه مردم بود و از نابسامانی سیستم یکی از کارفرماهاشون حسابی می نالیدند تا اینکه از بلندگوی بانک شماره یکیشون رو صدا کردند وهمین که پا شد به سمت باجه بره,  گفت: « خلاصه, فکر کنم این پروژه قرار نیست تموم بشه و فقط یه سفره برای عده ای پهن شده تا توش یه لِفت و لیسی بکنن, درست شده مثل قدیما که خشکسالی میشد یا محصول آفت میزد, کشاورزا که می دیدند محصولشون ارزش برداشت نداره, گاوها رو تو مزرعه یا باغ رها میکردند تا حداقل گاوها بتونن سیر بچرن و گاوها هم نامردی نمیکردند و هرچی دم دهنشون میرسید رو خراب میکردند و میخوردند غافل از اینکه تو زمستون علوفه ای در کار نیست و زودتر از موعد به کشتارگاه میبرنشون...»

Friday, January 11, 2013

اولین موی سفیدم رو تو آینه دیدم

بچه آخر در یک خانواده کارگری پر جمعیت بود و عزیز دردانه والدین, خواهرها و برادرها, اسمش "علی اکبر" بود ولی همه "ستار" صدایش میزدند, چونکه عاشق "ستار" بود و همش تو فکر جمع کردن ترانه های ستار بود, قدیما عشق و علاقه به خواننده محبوب دردسر داشت واز آرشیو نوارهای کاست یکی میشد فهمید که واقعا به کی و چی علاقه داره, مثل الان نبود که آرشیو کامل هر خواننده ای رو بشه به راحتی گیر اورد و یه گوشه کوچیکی از کامپیوتر(حتی گوشی موبایل) نگه داشت, بایستی برای تکمیل آرشیو کلی پرس و جو میشد تا پس ازپیدا کردن کارها, کاستش رو "ضبط به ضبط " کرد , البته بعدها که ضبط های دوکاسته وارد بازار شد کمی این مشکل حل شد ولی نگهداری همه کاستهای یه خواننده هم مشکل بود, خلاصه نمیشد الکی لاف عاشقی زد و برای اثبات عشق و علاقه ناچار بودید هزینه سنگینی بپردازید و این هزینه بالا مجبورتان می کرد از بین خواننده ها یکی, دوتا رو گلچین کنید و این بود که بعضی ها با نام خواننده محبوبشون شناخته میشدند, مثل "علی اکبر" که هر کی ترانه ای از ستار پیدا میکرد براش میاورد تا بتونه از روش کپی بزنه و اونم این ترانه هارو روی کاستهای خواننده های دیگه ضبط میکرد تا هزینه ها اش کمتر بشه, بالاخره تونست در حد مقدورات نوجوانی آرشیوی تهیه کنه که اون موقع ما فکر میکردیم کامله ولی این روزا به مدد اینترنت و ماهواره فهمیدم که حتی نصف کارهای ستار روهم نتونسته بود جمع کنه, اما تو مدرسه داستان فرق داشت و چون همه کارها با اسم شناسنامه ای انجام میشد, دبیرها اونو به اسم "علی اکبر" میشناختن تا اینکه یه بار قرار شد که هرکی آرزوش رو به عنوان موضوع انشا بنویسه و سر کلاس بخونه, نوبت به "علی اکبر" که رسید, اول داستانِ علاقه اش رو به ستار شرح داد و سپس نوشت: «...آرزو میکنم که دیگه کسی من رو به اسم ستار صدا نزنه چون با این اسم عذاب میکشم...  » و ادامه داد: «... هفته پیش خونه ای برادر بزرگم مهمان بودیم, اون صفحه "موی سفید" گلپا  رو روی  گراموفون قدیمی اش گذاشت و همین که آهنگ شروع شد کل خونه زدند زیر گریه و من که از همه جا بی خبر بودم به گریه اونا خنده ام گرفت تا اینکه برادرم من رو صدا کرد بیرون و توضیح داد پدرمرحومم روزای آخر زندگیش, روی تخت بیمارستان فقط قسمتهای آخرِ این ترانه رو زیر لب نجوا میکرده:
 «عقل هی ام زد که خودت رو نباز
عشق باید پادرمیونی کنه
 تا آدم احساس جوونی کنه»
اصلا باورم نمیشد چه اشتباه بزرگی کردم, یادم افتاد ماه قبل وقتی دنبال کاست قدیمی میگشتم تا ترانه های جدیدی که پیدا کرده بودم رو روشون ضبط کنم, اولین کاستی که برداشتم و پاک کردم این ترانه توش بود و با خودم فکر کردم خیلی مونده تا موی من سفید بشه و بهترِ این کاست بی مصرف رو بردارم و روش یه آهنگ جدید ضبط کنم.....
پ.ن: امشب اولین موی سفید رو تو آینه دیدم و ضمن کشیدن آه بلند, یاد این داستان افتادم.

Monday, January 7, 2013

تکرار

 من هر روز صبح وقتی بیدار میشم طبق عادت چشام رو باز نکرده موبایلم رو از رو میز کنار تخت برمیدارم و انگار که منتظر خبر مهم و جدیدی باشم, همه خبرهای جدید( از 5 ساعت قبل) رو از  گوگل ریدر(Google reader)چک میکنم, چند تا  از مهم هاش رو که خوندنش وقت بیشتری میگیره میفرستم رو اپلیکشن Pocket  تا تو مسیر به صورت Off-line بخونم, بعد از تخت پا میشم, زیر کتری رو روشن میکنم, میرم حموم, ابتدا با ماشین ریش تراش صورتم رو اصلاح میکنم و بعدش یه دوش 5 دقیقه ای میگیرم, میام بیرون و با آب کتری که دیگه جوش اومده, چای دم میکنم و دوباره برمیگردم حموم و با تیغ ریش تراشی موهای زیر گلوم رو - که ماشین خوب اصلاح نکرده - مجددا اصلاح و موهام رو مرتب میکنم, به سراغ چای تازه دم رفته و تو یه لیوان بزرگ چایی میریزم, کتری رو خاموش و لب تاپ رو روشن میکنم؛ تا لب تاپ بالا بیاد و چای سرد بشه لباسهای بیرونم رو میپوشم, یه شیرینی برمیدارم وهمزمان با خوردن چای و شیرینی فیس بوکم  رو تا 7:45 به صورت سرپایی چک میکنم , لب تاپ رو خاموش میکنم واز خونه بیرون میام تا بتونم به صبحانه کاری!!! شرکت – که تا ساعت 8:15 تشکیل میشه - برسم, این داستان تا پایان روز ادامه داره, یه سری کارهای تکراری (به اسم برنامه ریزی شده) انجام میدم و حرفهای تکراری میزنم و روز بعد, روز قبل رو تکرار میکنم ولی اطرافیان (شاید هم خودم) اصلا این تکرار رو نمی فهمند و تنها متوجه کُت تک قهوه ای یا طوسی تکراری من میشن , کُت هایی که دیگه رنگ و نوعشون جزئی از زندگی من شدن و مثل معلم های سالخورده فیزیک یا شیمی دبیرستانمون که همیشه یه کُت تک چهارخونه قهوه ای یا طوسی میپوشیدند, من هم به یکی دو تاشون عادت کردم و با اینکه هر سال کت و شلوارهای جدیدی میخرم یا میدوزم ولی از کُت های سوگلیم نمی تونم دست بردارم و باز اونا رو میپوشم........