حرفهای عادی

Thursday, November 29, 2012

برادر خاطرت هست


وقتی که ما دانش آموز بودیم تا کلاس سوم ابتدایی درسی داشتیم به اسم "جمله سازی" که توش یه "کلمه" میدادند و ما باید جمله ای باهاش میساختیم و من این درس رو خیلی دوست داشتم و از کلاس و تکلیف هاش لذت میبردم و وقتی که کلاس سوم رفتیم به جاش درس " انشا" جایگزین شد و آقای معلم در توضیح این درس جدید گفت که درس انشاء همون "جمله سازی" هست فقط تعداد جملات زیادتر میشه و به جای اینکه به ما "کلمه" بدن, موضوع میدن و ما میتونیم  در رابطه با موضوع "جملات" زیادی که مفهوم هم داشته باشه درست کرده و پشت سر هم ردیف کنیم و برای توضیح بیشتر ازمون پرسید:" که میخواهید چه کاره بشید؟ و چرا؟ " و هرکی جوابی داد و آقای معلم از ما خواست که جواب و علتش رو روی کاغذی بنویسیم و بعد پاکنویس کنیم و به این ترتیب ما رو با مفهوم "موضوع انشا" آشنا کرد و آخر کلاس ازمون خواست که اگه داوطلبی هست بره پای تخته تا نوشته اش رو برای بقیه بخونه و من طبق معمول داوطلب شدم و شروع کردم به خوندن اولین انشام.....
جملات دقیق اولین انشام یادم نیست ولی مضمونش هیچ وقت از یادمه نمیره که آرزو کرده بودم "دانشمند اتم" بشم تا بتونم بمب اتم بسازم و باهاش اول کشورهای عربی و بعدش اسرائیل  رو داغون کنم تا کشور فلسطین آزاد بشه.... آقای معلم تعجب کرد و با خنده به بچه های کلاس توضیح داد که فلسطین هم کشور عربیه و لازم نیست برای آزادی یک کشور عربی, بقیه کشورهای عربی رو داغون کنیم و من هم مثل یه شاگرد حاضر جواب که از فکرش دفاع میکنه, زود جواب دادم: میدونم ولی به خاطر بی غیرتی عربهاست که فلسطین اسیر شده و باید اونا رو هم به خاطر ترس و بی غیرتیشون تنبیه کنیم, معلم بیچاره دیگه چیزی نگفت و یا نتونست بگه و موضوع انشاء "میخواهیم چه کاره بشویم"  تا پایان دوران تحصیل مدرسه ای همواره تکرار میشد با این تفاوت که دیگه شغلها و چراهای مورد علاقه من به خلبانی, معلمی, پزشکی, مهندسی و.... تغییر میکرد ولی موضوع آزادی فلسطین برای فلسطین ها تغییر نمیکرد و همیشه به صورت ثابت ادامه داشته و دارد, با این تفاوت که اونا برای این هدف روشها( شغلهای) متفاوتی انتخاب میکردند و میکنن و بالاخره امشب موفق شدن که فلسطین رو به عنوان عضو ناظر سازمان ملل به جامعه بین الملل بقبولانند که البته تا رسیدن به هدف نهایی فاصله زیادی هنوز مونده ولی همین موضوع هم براشون پیزوی بزرگی به حساب میاد و احتمالا این روز برای خیلی ها یه روز تاریخی خواهد بود.....
نمیدونم آقای معلم هنوز زنده است و اگه زنده است هنوز اون زنگ انشاء رو به یاد داره تا آرام در گوش من بگه: شاید ساده ترین راه تو  برای رسیدن به هدف فلسطینی ها!!! "ساخت بمب اتم" باشه ولی قطعا بهترین راه برای فلسطینی ها نخواهد بود......

Sunday, November 25, 2012

کباب قناری

چند روز پیش پدرم تماس گرفت و اصرار کرد که تعطیلات تاسوعا و عاشورا به اراک بریم تا همه خانواده موقع قربانی کردن گوسفندی که نذر کرده بود دور هم باشیم و وقتی به شوخی بهش گفتم: « به جای اینکه گوسفند رو قربانی کنه, بهتره یه درخت بکاره», کمی مکث کرد و جواب داد:« که حتما این سوسول بازی رو هم فیس بوک بهتون یاد داده» و بعدش مثل یه اوستا کار با تجربه ادامه داد: « من به اندازه کافی درخت کاشتم بچه جون, تو بهتره به فکر خودت باشی که تا حالا یه گل هم قلمه نزدی»...
خلاصه ما تعطیلات به اراک رفتیم و جاتون خالی به جای گوسفند یه بزغاله چاق و چله برای قربانی شدن انتخاب شده بود و ما برادرها پیش همسرامون !!! مثل ندید و بدیدها هی میگفتیم:« حیونی چه چشای قشنگی داره, چه شاخی داره , چه رنگی .....» و بابا هم ساکت نشسته بود و از سوسول بازی ما حرص میخورد ولی چیزی نمی گفت و منتظر قصاب بود تا بیاد, هر چی منتظر موند خبری از قصاب نشد تا اینکه قصابِ مورد نظر تماس گرفت و گفت که سرش شلوغه و نمی تونه تا ظهر بیاد و اگه عجله داریم میتونیم به یه قصاب دیگه که نیمه وقت (پارت تایم) قصابی میکنه زنگ بزنیم و با این که بابام برای انتخاب قصاب وسواس داشت ولی دیگه مجبور شد که به قصاب جدید زنگ بزنه و اونم بعد از کلی چَک و چونه قبول کرد که برای کشتن یه بُزغاله  ده هزار تومان بگیره و پوست و کله اش رو هم با خودش ببره, بابام هم که معلوم بود از این نرخ راضی نیست, هی غُر میزد و         میگفت: «مملکت درست کردن؛ ببین برای کشتن یه بز - که همش 20 دقیقه طول میکشه- چقدر میگیرن, تازه میگه شما رو تو صف گذاشتم و میخواد 2 ساعت دیگه بیاد اینجا, انگار میخواد جراحی کنه.....» تا اینکه قصاب مورد نظر اومد و همین که من از پشت آیفون دیدمش, شناختمش ولی به خاطر اینکه خجالت نکشه خودمو آفتابی نکردم, آخه اون معلم هنر ما بود که هم استاد خطاطی بود و هم بچه ها می گفتن تو سنتور دستی داره ولی ظاهرا مخارج زندگی وادارش کرده بود تو ساعت غیر درسی و تعطیلی ها, قصابی کنه .....
شاید اگه شاملو هم این صحنه رو میدید شعر "کباب قناری بر آتش سوسن و یاس " رو جور دیگه ای می سرود....

Wednesday, November 21, 2012

هفتصدمین دوست

اوایل که فیس بوک راه افتاده بوده خیلی بلد نبودم که دعوت کردن و اضافه کردن دوستان جدید تو فیس بوک چیه و جوریه, حتی یه بار اشتباه کردم و تعدادی از لیست تماس contacts list) ) جمیلم رو که شاید لزومی نداشت به فیس بوک دعوت کردم ولی زمان که میگذشت برای دعوت یا قبول دوستی در فیس بوک وسواس به خرج میدادم و خیلی از درخواستهای بی دلیل رو قبول نمیکردم و خیلی از کسایی هم که بی دلیل دعوتشون کرده بودم از لیستم حذف کردم و این بود که حتی نمودار سریع رشد دوستانم در فیس بوک مدتی منفی شده بود و بعد از این که دوباره مثبت شد, هیچ وقت شیب هیجانی نگرفت و در گردنه بالای 550 گیر کرد و من خیلی دوست داشتم که بدونم دوست 600 اُمم کی هست و چه جور آدمیه ولی این عدد تو 599 مقاومت میکرد و 600 نمیشد که نمیشد تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم اولین کسی که فیس بوک بهم پیشنهاد میده رو به دوستام اضافه کنم و این بود که اولین آدم ناشناسی که اصلا نمی شناختمش به اصطلاح "اد" کردم و وقتی دلیل درخواستم رو بهش گفتم اونم دوستی رو قبول کرد و همچنان دوست 600 اُمم با من همراه هست و کلی تو فیس بوک برای هم لایک و کامنت داریم و از این حرفا .......چون این روش کلی چسبید تصمیم گرفتم  که دوست 700 اُمم رو هم به همون روش از تو جعبه شانسیِ خود فیس بوک انتخاب کنم ولی حواسم پرت شد, از دستم در رفت و دیروز دوست 700 اُمم از آشناها اضافه شد ولی اگه عمری باقی بود و اینترنت بین المللی داشتیم و هزار تا اگر دیگه حتما 800 امین دوستم رو شانسی انتخاب خواهم کرد....

Sunday, November 18, 2012

غرب و شرق زدگی


وقتی داشتیم از شانگهای به تهران با هواپیمایی ماهان برمی گشتم چند مسافر جوان که تو بازار تهران حجره داشتند, پشت سرِ ما نشسته بودند و همش میگفتن و میخندیدند و هی برا خودشون سوژه و سرگرمی درست میکردند تا اینکه به چند تا چینی پیله کردند و رفتن سراغشون و باهاشون دست دادند و ادای احوال پرسی درآوردند ولی به جای حال و احوال کردن شروع کردند بهشون به زبان فارسی فحش دادند و هی حرفهای رکیک بهشون میگفتن و میخندیدند و چینی های بیچاره هم فکر میکردند که اینا دارن بهشون احترام میزارن و داستان ادامه داشت تا اینکه یکیشون به چینی ها گفت: " فکر کنم که شماها دل بزرگی دارین( البته با کلمات رکیک) که سوار هواپیمای ایرانی شدید و همین جمله مثل آب سردی به شور و نشاطشون ریخت و همه شون از این که دیدن چینیها به جای رسیدن که اگه بخوان سوار هواپیمای ایرانی بشن باید دل و جرات زیادی داشته یاشن, خیلی ناراحت شدند و شروع کردند به فحش دادن به ایران وایرانی و .....
من هم که مثلا خوابیده بودم ولی همش تو نخ ماجرا بودم , یادم افتاد که همیشه از این که از اروپایی ها عقب هستیم ناراحت میشدم تا اینکه وقتی کتاب انقلاب فرانسه رو خوندم, فهمیدم که سال  1750( یعنی 260 سال پیش )تو پاریس 500 نشریه منتشر میشده و درست همون موقع  آقا محمد خان داشت چشم هزاران نفر رو در می آورد و خیلی چیزای دیگه موجب شد این واقعیت رو که اونا از ما جلوتر هستن رو بپذیریم ولی از اینکه میبینم چینی ها و مالزیایی ها و ... از ما جلو افتادن و فاصله اشون رو هم هر روز زیادتر میکنن, اعصابم به هم میریزه.....

Wednesday, November 7, 2012

ایرانی ایرانی میمونه


بخشی از مصاحبه گزارشگر تلویزیون صدای آمریکا (VOA ) با یک هموطن ایرانی خوش تیپ,کرواتی با ریشِ پرفسوری که مقیم ایالت ویرجینیای آمریکاست و میخواست در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنه:
-          سلام؛ میخواستم ازتون بپرسم تو این دوره به کدوم یک از نامزدها رای میدید؟
-          به اوباما
-          چرا؟
-          راستش رو بخوای دلایل زیادی دارم ولی مهمترین دلیلش اینه که اوباما تو زندگیش خیلی زجر کشیده و در خانواده فقیری بزرگ شده!!!
وقتی این مصاحبه رو تو خونه یکی از دوستام دیدم تازه فهمیدم که شعار " در خانواده مذهبی, روستایی و فقیر رشد یافته" نه تنها در انتخابات مجلس تو شهرستانهای ایران جواب میده بلکه میتونه تو آمریکا هم برای ایرانیها جذاب باشه!!!!