حرفهای عادی

Friday, May 31, 2013

گزارش رسمی از یک شکست

تقریبا همه " گزارشهای رسمی شکست"  یکسان و با ادبیات و واژگانی تکراری هست که معمولا نتایج و راهکارهای کلی و غیرقابل اندازه گیری ارائه میدهند, مثل نتایجی که سالهاست کمیته های حقیقت یابِ فدراسیون فوتبال منتشر میکنند؛ کمیته های که بعد از هر شکستِ ملی فوتبال تشکیل میشوند تا علت شکست رو بررسی کرده و نتیجه رو به مردم و مسئولان ارائه کنند؛ ولی این گزارشها مملو از حرفهای کلی و رویایی هست که قابلیت اجرایی هم ندارند, مثلا  تاکید میشود که باید روی تیمهای پایه کار کرد یا باید به جای تیمداری, باشگاهداری کرد و ......
مناظره کاندیدا ها رو که می بینم, شباهت زیادی به کمیته های شکست دارد, مملو هست از کلماتی نظیر فرصت, تهدید, اقتصاد بدون نفت, اشتغال, مسکن, برنامه, نخبگان, یارانه, تورم, کارشناسان و... که شامل حرفهای تکراری و راهکارهای غیر واقعی و رویایی میباشد که عمدتا گوینده خود به خوبی میداند که امکان اجرا ندارد و اگر کاندیدایی بتواند این متد قدیمی ارائه "گزارش رسمی شکست" رو کنار بگذارد احتمال موفقیت بیشتری دارد, مثل کاری که احمدی نژاد در سال 84 کرد و کاری که الان غرضی به صورت کاریکاتوری انجام میدهد.....

Saturday, May 18, 2013

حالا هی بگید چرا محسن رضایی و کواکبیان کاندیدای ریاست جمهوری میشن؟

آدم باید اهل ریسک باشد, بعضی ریسکها ارزش زیادی دارد البته اگر جواب دهد, دنیایتان را عوض میکند, پولدار میشوید به اندازه ای که باورتان نمیشود, مثلِ یکی از دوستان خوش خیال من که البته خیالش خیلی هم خیال نبود, واقعی شد آن هم چه واقعیتی؛ حقوق 4 ماه بچه ها رو بعد از کلی پیگیری به صورت یکجا داده بودند و همه خوشحال تو کانکس برای ناهار و استراحت نشسته بودیم, هوا خیلی گرم بود و هر کی برای این پول نقشه ای تو سرش بود, یکی میخواست پولش رو ببره برا وام مسکن تو بانک بزاره, یکی میخواست بره تو سهام و یکی هم میخواست سکه طلا بخره؛ تلویزیون هم اخبار ساعت 14 رو پخش میکرد, که تو بخش اقتصادی یه گزارش از عراق پخش کرد و کلی آمار منفی از اوضاع اقتصادی عراق داد و برای نمونه نموداری نشون داد که افت ارزش پول عراق ظرف (مثلا) 5 سال  رو نشون میداد که حسابی پایین اومده بود, این دوست ما که خیلی اهل اخبار و سیاست نبود, میخکوب این گزارش شد و یهو پا شد رفت سراغ موبایلش و به برادرش زنگ زد که بره و براش معادل 4 میلیون تومان, دینار عراق بخره, از پشت تلفن معلوم بود که برادرش قبول نکرد تو این دیوانگی باهاش مشارکت کند, دوست ما ناچار شد با یکی دو نفر دیگه تماس بگیره تا بالاخره یکی رو پیدا کرد و کل درآمد اولین حقوقش رو داد دینار عراق خرید؛ این دینارها رو سالها نگه داشت تا اینکه صدام سقوط کرد و ارزش دینارش( البته با تغییر واحد) 400 برابر شد , سال گذشته هم تو اوج گرانی فروختش و با یک چهارمش مقداری .... خرید .....

Friday, May 17, 2013

مهدی! چیزی برای از دست دادن تو زندگیت داری؟

تا حالا به سیم آخر زدید؟ یا وقتی که یکی به سیم آخر زده, شما کنارش بودید؟ من یه مدتی زیاد به سیم اخر میزدم, خیلی هم حال میداد, سیم اخر زدن کار آسونیه به شرطی اینکه چیزی برا از دست دادن نداشته باشی, البته سیمت هم باید قوی باشه و زود پاره نشه؛ داشتم میگفتم یه مدتی زیاد به سیم آخر میزدم, واقعا میزدم, البته خودم که نه ولی یکی بود که ازش میخواستم به سیم آخر بزنه و کنارش مینشستم و اونم به سیم آخر میزد, اسمش مهدی بود, اهل شهرستان کنگان, سال 81 نزدیک 18 سالش بود که به عنوان راننده پروژه با ما کار میکرد, هر وقت که به جاده صاف و کم تردد جم - انارستان میرسیدیم, بهش میگفتم : « مهدی! چیزی برای از دست دادن تو زندگیت داری؟ » اونم جواب میداد : نه, مهندس!!! من دوباره میگفتم:« منم مثل تو هستم و چیزی برا از دست دادن ندارم, حالا که اینطوریه میتونی کاری کنی که عقربه سرعت سنج ماشین به سمت راستش بچسبه» و اینجوری عملیاتی که ما اسمش رو گذاشته بودیم "عملیات جنون سرعت" آغاز میشد, یکی دو سال به این منوال بود تا اینکه من برای پروژه دیگه ای اومدم تهران و بعد از دو سال دوباره به کنگان برگشتم, مهدی همچنان اونجا بود و طبق معمول با مهدی برای سرکشی به پروژه ها رفتیم, همین که به جاده جم- انارستان رسیدیم به مهدی اسم رمز عملیات "جنون سرعت " رو گفتم ولی اینبار مهدی مثل دفعه های قبل نبود, سرش به سمت من چرخوند و آروم گفت : «مهندس شرمنده, من دیگه خیلی چیزا واسه از دست دادن دارم, هم زن دارم و هم بچه!!!» منم برای اینکه کم نیارم زدم به خط شوخی و بهش گفتم :« امون از دست جنوبی ها, هنوز بوی شیر از دهن بچه هاشون قطع نشده میرن واسشون زن میگیرن ...»
نمیدونم چرا این روزا که یه عده پیش بینی میکنن اگه اسفندیار رحیم مشایی رد صلاحیت بشه, جریان دولت زمین و زمان رو بهم میریزه و فلان کار رو میکنه و بهمان نامه رو افشا میکنه, همش یاد قیافه مهدی می افتم وقتی که دیگه نمی تونست به سیم آخر بزنه, چون دیگه خیلی چیزا داشت که نگران از دست دادنش بود؛ به سیم آخر زدن خیلی سخته اگه هم خود آدم و هم اعضای تیمش "چیزی برا از دست دادن داشته باشن".....

Wednesday, May 15, 2013

دقیقه 90

اصولا دقیقه نود, دقیقه مهمیه, مخصوصا برای ما ایرانیها؛ شاید خیلی از مردم ما از فوتبال سر درنیارن ولی این دقیقه طلایی رو خوب میشناسن و بهش اعتقاد دارن, اصلا بدون اعتقاد به این دقیقه خیلی از کارها تو ایران شروع نمیشه, دلیل هم داره؛ همیشه دقیقه 90 نتیجه ها عوض شده, هم بازی برده رو در دقیقه 90 باخته ایم و هم بازی باخته رو تو این دقیقه برده ایم, نه اینکه این موضوع بقیه جاهای دنیا اتفاق نمی افته, نه! ولی اونجا استثنا هست و این جا قاعده؛ برنامه و نظم که نباشه دقایق پایانی و شانس مهم میشه, احتمالات ناچیز در ثانیه ای تاثیر زیادی میزاره و این دقیقه ایه که ما رو امیدوار یا نگران میکنه؛ امید به اینکه شاید در آخرین لحظات ناجی پیدا بشه یا دفاع حریف اشتباه کنه و گل به خودی بزنه..... و نگران از اینکه شاید این امید به یاس تبدیل بشه و در ثانیه پایانی داور به اشتباه پنالتی برای حریف بگیره ..... ؛ اینطور هست که ما همیشه با امید و نگرانی زندگی میکنیم تا سوت پایان؛ نه برنامه ای داریم و نه حوصله کار ولی همچنان هم امید داریم, هم نگران هستیم  تا خدا چه بخواهد و شانس چگونه یاریمان کند....

Friday, May 3, 2013

ارگانهای ذی ربط

سالها پیش که این همه تنوع در محصولات خودرویی نبود و مردم ما فقط پیکان سوار میشدند, بعضی وقتا ایران خودرو برای ارتقا محصولش (نه محصولاتش) چراغ پیکان رو عوض میکرد و مثلا یه مدلی داشت به اسم چراغ بنزی که یه جورایی خودرو لوکس آن دوران محسوب میشد, مردم هم از این همه تنوع و ارتقا به وجد آمده و جُکهای زیادی درست میکردند که تو یکی از این جُکها میگفت, ایران خودرو میخواهد مدل جدیدی از پیکان طراحی کرده و میخواهد ارائه دهد که در آن 4 فرمان تعبیه شده است تا اختیار سرنشینان این خودرو دست یک نفر نباشد وهر سرنشینی اختیارش دست خودش باشد و هر کسی هر طرف خواست فرمان رو بپیچاند, بِراند و برود, البته آن خودرو فقط در حد جُک و حرف ماند و عملی نشد ولی ظاهرا آن الگو در خیلی از سیاست گذاریها استفاده شده و در حال اجراست, طوری که برای یک موضوع چندین فرمان گذاشته شده تا ارگانها و سازمانهای "ذی ربط" بتوانند فرمان سمت خودشان را به هر طرفی که فکر میکنند مسیر درست است بچرخانند و برانند, نمونه این داستان کم نیست, کافی است یه روز به اخبار رادیو و تلویزیون توجه کنید, از این فرمانها زیاد خواهید دید.

Wednesday, May 1, 2013

هدیه ای مردانه در روز زن

تو تاکسی که نشست, کمی جابجا شدم تا تن بزرگش رو بتونه جا بده, ریشهای جو گندمی مرتبی داشت, به نظر چهل ساله می اومد, کت شلوار قهوه ای راه راه - که مارک هاکوپیان رو آستینش خودنمایی میکرد- پوشیده بود, چند شاخه گل رُز تو یه روزنامه قایم کرده بود؛ همین که پیاده شد, راننده تاکسی گفت: « ایول الله, دَمش گرم, فکر کنم بار اولش بود که برای زنش گُل گرفته بود, طِفلی از قیافه اش معلوم بود که خجالت میکشید گل دستش بگیره, اینجور باشی و گُل بگیری خیلی ارزش داره, اومده سرم که میگم.....»