حرفهای عادی

Wednesday, November 27, 2013

لطفا پارک نفرمایید

همین که سریال ترکیه ای شروع شد شال و کلاه کردم و بسته ای را که از اراک فرستاده شده بود برداشتم تا به دست برادرم برسانم. عجله ای در کار نبود می شد فردا هم دستش رساند اما این بهانه خوبی برای فرار از سریال 10000 قسمتی ترک بود. یک ماشین مدل قدیمی در جلوی درب پارکینگ پارک شده و راه خروج را بسته بود. من این ماجرا را زیاد تجربه کرده بودم. معمولا مهمانان تالار پذیرایی نزدیکِ ما گول ظاهر قدیمی و آرام ساختمان ما را میخورند و تصور میکنند که سالها  از این خانهِ آرام اتومبیلی خارج نخواهد شد و درست در مقابل پارکینگ ما اتومبیلشان را پارک میکنند. من برخلاف همسایه ها خیلی به این موضوع حساس نیستم. اگر صاحب خودرو پیدا نشود به خانه بر میگردم یا اینکه پیاده خودم را به اتوبوس BRT ( که خیلی به آن علاقه دارم) میرسانم. این بار کمی عصبانی شدم چند لگد به خودرو زدم بلکه صدای دزدگیرش در بیاید اما صدای از آن در نیامد. از ماشین به شدت بوی ماهی می آمد و چند تا کیف لباس که درش باز بود داخلش دیده میشد که نشان میداد جمعیت زیادی با این ماشین به تالار آمده اند. کمی صبر کردم, اینبار تصمیم گرفتم تا ادبشان کنم پس به رسم خیلی ها  باد یکی از لاستیک های آن را خالی کردم. کمی آرام شدم و با حالت پیروزمندانه ای به خانه برگشتم. سریال هنوز تمام نشده بود. داستان را گفتم. همین که نشستم سریال را از ناچاری ببینم احتمالات و تصورات زیادی با ورژنهای مختلف در ذهنم به رژه رفتن مشغول شدند؛ زن میانسالی را تجسم کردم که بچه ای سه ساله را در بغل گرفته بود تا همسرش فکری به حال لاستیک چرخِ خالی شده ماشین شان بکند, راننده ناشی و حواس پرتی را تجسم کردم که متوجه بی بادی تایر ماشینش نشده بود و با سرعت بالا در اتوبان رانندگی میکرد و هر لحظه احتمال داشت تصادف یا چپ کند. همین جور سناریوها به ذهنم می امدند و میرفتند, بالاخره صدای وجدانم هم درآمد. دیگر نشستن جایز نبود. زود به پایین رفتم تا قبل از هر حادثه ای داستان را به راننده بگویم, دیدم هنوز نیامده اند, کمی منتظر ماندم باز هم نیامدند, به خانه برگشتم و روی یک برگه A4 نوشتم که من چه کاری کرده ام و ضمن عذرخواهی شماره تلفنم را هم روی آن نوشتم تا در صورتی که کمکی نیاز داشته باشند به من زنگ بزنند, منتظر ماندم اما خبری از تماس نشد, چند باری هم پایین رفتم ماشین سرجایش بود, ساعت از 1 گذشته بود که موبایلم زنگ خورد یکی از پشت تلفن چند تا فحش آبدار نثارم کردم و من هم در جوابش را دادم  که همانها که می گوید خودش هست (!!!) و از اینکه باد چرخهای دیگر ماشینش را خالی نکرده بودم پشیمان شدم!

No comments:

Post a Comment