حرفهای عادی

Monday, December 31, 2012

جامعه بیمار

نمیدونم تا حالا کسی که بیماری" شیزوفرنی" داره رو از نزدیک دیدید یا باهاش زندگی کردید, اگه مثل من 7 سال تو یه خوابگاه 1200 نفری زندگی کرده باشید حتما این شانس( یا بد شانسی) رو داشتید که این تجربه رو داشته باشید که با چنین آدمی حتی زیر یک سقف زندگی کرده باشید, کسایی که  سوء ظن دارند که مورد آزار واقع شده  یا بر علیه شان توطئه چینی شده است, دارای توهمات عجیب هستند و اعتقاد دارند افراد فضایی مغزشان  را کنترل می کنند و چیزهایی  می بینند و میشنوند که  واقعیت ندارند, این آدما در خیلی از لحظات حالت عادی دارند, مثل هم اتاقی من؛ انسان مودب و خیلی باهوشی که برخلاف من تقریبا همیشه ساکت بود و به ندرت حرف میزد,  تقریبا شاگرد اول دانشکده شون بود تا اینکه وقتی برای کنکور فوق لیسانس آماده میشدیم, دچار بیماری" شیزوفرنی" شد, طوری که تصور میکرد نیروهای ماوراء طبیعی از طریق "رادیو پیام" براش هشدار و پیامهای ارسال میکنن و اون هم برای اینکه هشدارها رو از دست نده, همیشه رادیو رو روشن میکرد و منتظر بود که پیامی جدید دریافت کنه و اصلا مهم نبود که رادیو چی پخش میکنه, اون تصور خودش رو از صدای رادیو دریافت میکرد و رو این تصور(توهم) هم اصرار میکرد و بقیه رو به ندونستن و نشنیدن در حالت خوشبینانه و غرض ورزی و دشمنی در حالت بدبینانه متهم میکرد, مثلا یه مدت از "رادیو پیام" بهش الهام شده بود که گروهی از اسرائیل اومدن تا رئیس جمهور( خاتمی) رو ترور کنن و ما به بهانه اینکه با "شورای امنیت ملی" هماهنگ کردیم تا اون اطلاعاتش رو در اختیار اونا قرار بده بردیمش بیمارستان بستریش کردیم؛ وقتی تو بیمارستان رفتم باهاش خدا حافظی کنم و ازش جدا شم طوری نگاهم کرد که تو چشاش خوندم انگار تمامی توهم هاش به واقعیت تبدیل شده و نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کرده بود؛ وقتی حالش کمی بهتر شد برای چند ترم مرخصی تحصیلی گرفت و رفت و بعد چند ترم اومد و درسش رو تموم کرد, تجربه بالا باعث شد که کمی در مورد این بیماری اطلاعات جمع کنم و چون تنها بیماری روحی بود که میشناختم هر اتفاقی اطرافم می افتاد با نشانه های این بیماری مقایسه میکردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که همه ما دچار این بیماری هستیم با این تفاوت که  درصد و وخامت بیماری برا هر کدوم از ماها فرق میکنه , همه ما حرفها رو میشنویم , گزارشها رو میخونیم ولی اون چیزی رو از "رادیو پیام" میشنویم که دوست داریم......

Thursday, December 20, 2012

یلداهای متفاوت


همه تو خونه ما "کار" داشتند و هیچکی وقت استراحت و جنگولک بازی نداشت, حتی بچه ها هم نمی تونستن ثانیه ای "بیکار" بشینن و "بیکار" نشستن برابر بود با تراشیده شدن کار جدید و سنگین تر؛ به همین دلیل معمولا فرصتی برای مراسم ها و سنن  باقی نمی موند و این برنامه ها خیلی جدی گرفته نمیشدن, مثلا ما هیچ وقت سفره هفت سین جدی و کاملی نداشتیم و فقط برای رفع کوتی یه چیزی به اسم سفره هفت سین چیده میشد وسط میز که تعداد سین هاش هیچ وقت بالاتر از 3 تا سین نمی رفت, اما ماهی قرمز رو دیگه نیمشد پیچوند و یه ماهی قرمز خریداری میشد تا هوس "برادرهای" کوچیک تر برآورده بشه و همین که "برادرها" کمی بزرگ تر شدند دیگه ماهی قرمز هم  حذف شد و همین طور بود داستان یلدا؛ شبی که ما تو مدرسه می شنیدیم همکلاسی هامون از چند روز قبل براش برنامه ریزی میکردند ولی تو خونه ما انگار نه انگار که یلدا طولانی ترین شب سال هست و باز هم برای خالی نبودن عریضه و نشکستن دلِ "برادرهای" کوچیک تر همون بساط شبای قبل به همراه چندتا هندونه - که از تابستون تو زیر زمین نگهداری میشدن- چیده میشد, برا همین بود که وقتی یه بار موضوع انشاء ما در سالهای دبستان "شب یلدا و تفاوتش با شبهای دیگه"  بود, من با صداقت کودکانه ای نوشتم:  یلدا به طولانی تر شب سال در ایران گفته میشود  که تنها یک دقیقه از شب قبلش طولانی تر است و مردم در این شب جشن میگیرند و خوشحالی میکنن در حالی که شبهای قطب شش ماه به طول میکشد و باید "روز" جشن و شادی ما "شبی" باشد که  شبهایمان به اندازه ساکنین قطب طولانی شود.....

Saturday, December 15, 2012

سُنت

هر وقت که صحبت صبر,حوصله و سلیقه نسلهای گذشته میشه, زود یاد رنگ و بوی "سیر ترشی" های هفت ساله مادرم می افتم, "سیر ترشی" های که پس ازسالها به رنگ تیره متمایل میشن و  بو و مزه شون همیشه ما رو از خود بیخود میکرد و اونطور که پدرم میگه, سُنت درست کردن "سیر ترشی" رو مادرم همراه جهیزیه اش!!!  به خونه پدرم اورده و سالهاست که تو خونه ما برقراره و از وقتی یادم میاد هر ساله مادرم "سیر ترشی" تازه درست میکنه و تو صف انتظار قرار میده تا پس از هفت سال آماده مصرف بشن و با اینکه شرایط, قواعد, اصول و هنجارهای زندگی ما تغییرات زیادی کرده ولی هنوز قواعد درست کردن و مصرف این "سیر ترشی"ها ثابت مونده و برای مثال امکان نداره به بهانه شرایط ویژه یا مصالح خانوادگی !!! دبه ای رو قبل از رسیدن به هفت سالگی باز و مصرف کنن...

Tuesday, December 11, 2012

تقدیر تجلیل

از وقتی که مشغول به کار شدم خیلی از همکارام یا مدیرام به سن بازنشستگی رسیدن و شرکت رو ترک کردند ولی بنا دلایل زیادی که تو ایران وجود داره, دوباره به نحو و در قالب  دیگه ای مثل مشاور یا MC  به سرکار برگشتن ولی یکی از مدیرای سابقمون وقتی بازنشست شد, موبایل دولتی اش رو تحویل داد, موبایل شخصیش رو هم بعد از مدتی خاموش کرد و رفت و تو 5 سالی که از بازنشستگی اش میگذشت حتی یه بار هم به شرکت سر نزد و هیچکی ازش خبری نداشت تا اینکه امروز تو مراسم ختم یکی از همکارای سابقمون دیدمش و وقتی مراسم تموم شد رفتم سراغش و باهاش سر صحبت رو باز کردم, دیدم خیلی  دلش پُره و خیلی گلایه داشت , میگفت: « وقتی بازنشست شدم حتی یه مراسم "تودیع ساده" هم برام نگرفتن تا اینکه بعد از چند ماه از طرف "روابط عمومی"  تماس گرفتن و وبهم خبر دادن  که شرکت یه مراسم "تجلیل" برام گرفته و میتونم چند نفری از اقوامم رو هم برای مراسم ببرم, من هم خیلی خوشحال شدم که بالاخره قدر زحماتم رو دونستن و زود به خانواده ام, عروسم و دامادم خبر دادم و ازشون برای شرکت تو مراسم دعوت کردم, ولی وقتی رفتیم به سالن دیدم خبری از مدیران نیست و سالن پر از بچه های دبستانی و کوچولو شده, اولش فکر کردم اشتباه اومدم و برا اینکه جلو عروس و دامادم ضایع نشم, به بهونه دستشویی سالن رو ترک کردم و از یکی از کارمندا پرسیدم که مراسم رو درست اومدم یا نه؟ و اون هم مطمئنم کرد که مراسم رو درست اومدیم و ازم خواست تا کمی صبر کنم تا "مجری معروف" برنامه برسه و مراسم شروع بشه, تا اینکه بالاخره "مجری معروف" با کمی تاخیر رسید و رفت بالای سِن و با همون شور و حرارت همیشگی که تو برنامه هاش داشت, بلند فریاد زد و به بچه ها و شکوفه های خوب و نازنین سلام کرد.......
 برای مراسم " عمو قناد" !!!! دعوت شده بود و وقتی "عمو قناد" بیچاره از رو دست نوشته فهمید که مراسم "برای تجلیل از بازنشستگان و همچنین تقدیر از شکوفه های انقلاب (مهد کودکی ها) " هست, شُکه شد و یهو هنگ کرده بود و نمیدونست چه جوری مراسم رو جمع کنه و همش دست و پاش رو گم و هی قاطی میکرد, من هم که پیش خانواده ام  حسابی ضایع و خیس عرق شده بودم  نمیدونستم چیکار کنم و چه جوری از این وضعیت خلاص شم تا اینکه "عمو قناد" اسمم رو از روی کاغذی که بهش داده بودند خوند و من رو به همراه تعدادی بچه شش تا 10 ساله به  بالای سن دعوت کرد تا ازمون تقدیر کنه !!!!
 مراسم ادامه داشت و حرفهای "عمو قناد" مثل پُتک تو سرم بود همش دوست داشتم که این برنامه  "خواب و کابوس باشه" و زود تموم بشه و آرزو میکردم  کاش اصلا به مراسم دعوت نشده بودم و نرفته بودم,  تا چند روزبعدش هم اثر اون شب رو دهنم مونده بود و نه حرفی میتونستم بزنم و نه چیزی  میتونستم بخورم و تصمیم گرفتم دیگه تو هیچ مراسمی که به شرکت ربط داره شرکت نکنم و این مراسم ختم رو هم برا این شرکت کردم که متوفی وقتی به دلیل اختلاف با مدیران وقت 2 سال زودتر از موعد بازنشست شد, من هم مثل بقیه حتی بهش یه بار هم زنگ نزدم و با اینکه خیلی برا شرکت کار کرده بود ولی هیچ تقدیر و تجلیل خشک و خالی هم ازش نکردیم....»

Tuesday, December 4, 2012

ذهن های پَر

همیشه دوست داشتم که آدم متفاوتی باشم؛ همه بچه های دانشکده رفتن زبان پاسکال رو برای درس مبانی کامپیوتر انتخاب کردند, من زبان C  رو برداشتم و چون تنها شاگرد کلاس بودم به حد نصاب نرسید و ناچار شدم که مثل بقیه پاسکال بخونم؛  تو درس ورزش تخصصی(2) شمیشیر بازی رو انتخاب کردم که این هم به حد نصاب نرسید و همین روحیه "تفاوت طلب" باعث شد که  پایان نامه کارشناسیم رو با استادی بگیرم که تازه به دانشکده ما اومده بود و همه اطلاعات من ازش محدود به خاطرات عجیب و غریبِ تکنسین آزمایشگاه عملیات واحد بود که دو ترم باهاش کار کرده بود و معتقد بود که این آدم کمی "شیرین عقل" و در عین حال "باسواده", یا علی گفتم و کار رو باهاش  شروع کردم,  یواش یواش تونستم باهاش دوست بشم و از اطلاعات علمی و   فنی اش استفاده کنم و وقتی اونم شور وعلاقه من رو به کار دید خیلی بیشتر از حد یه پایان نامه کارشناسی مایه گذاشت و به شهادت دوست و دشمن  پایان نامه خوبی از کار در اومد ولی پایان نامه یه مشکل داشت و دو تا آدم غیر معمول, پایان نامه عجیبی تدوین کرده بودند, چون پایان نامه همش 32 صفحه بود و هر کی که میدیدش کمی تعجب میکرد و بعد میخندید, تا اینکه پایان نامه رو با همون وضع تحویل گروه فرایند دادم و رئیس گروه پایان نامه رو درجا برگردوند و ازم خواست که  صفحات پایان نامه رو حداقل به 80 صفحه برسونم ولی مشکل اینجا بود که استادم زیر بار این موضوع نمی رفت و میگفت:  هر چی محصول خالص تر باشه قیمت و ارزشش بالاتره, من قبول نمیکنم "آب قاطی پایان نامه کنم"  و منم که باید تا آذرماه  دفاع میکردم تا ثبت نام فوق لیسانسم دچار مشکله نشه,علی رغم میل باطنی کلی ازش خواهش کردم تا بالاخره اجازه داد تعدادی از ترجمه هام رو که خیلی هم به موضوع ربط نداشت بریزم توش!!! و مطالبش رو آبکی کنم و وقتی که جلسه دفاع تموم شد بعد از اینکه ممتحنین سئوالاتشون رو پرسیدند, استادم بلند شد و گفت : در مورد مسائل علمی حرفی ندارم که بگم ولی "ذهن و عقل مردم زباله دان نیست که هر چیز به درد نخوری رو توش بریزیم و بیخودی حجم مطالب رو زیاد کنیم ....."
همین حرف استاد رو با واسطه به نقل از "دکتر ملکیان" هم شنیده بودم و همیشه تکرار میکردم, تا اینکه برادر کوچکم به من     گفت : "تو که خیلی به این جمله علاقه داری چرا تو فیس بوک, ذهن دوستات رو با زباله دان یکی کردی و هر مطلبی که میخونی و خوشت میاد رو share میکنی, عزیزم گزینه لایک رو برا این وقتا گذاشتن  ......" بعد این تلنگر سنگین بود که  در مورد share  یا tag کردن عکس یا مطلب خیلی وسواس به خرج میدم و اینجا هم به عنوان یه دوست کوچیک از دوستانی که همینجوری با دلیل و بی دلیل هی  مطلب share   یا tag میکنن  خواهش میکنم اینقدر آب قاطی صفحه شون نکنن, حیفه که غلظت  حرفاتون کم بشه و ذهن ما هم  بو بگیره.....