حرفهای عادی

Tuesday, January 28, 2014

دوست نادان و دشمن دانا

از زندگی گاندی درسهای زیادی میشه آموخت. اما به نظرم مرگ و کشته شدن گاندی مهترین درس زندگیش بود. گاندی در آخر کارش توسط یکی از طرفدران سابقش کشته شد. او را یک هندوی افراطی ترور کرد نه یک دشمن انگلیسی و نه حتی یک مسلمان.

Saturday, January 18, 2014

حلقه ها

امروز اتوبوس BRT  مثل غروب بیشتر روزها شلوغ بود. معمولا صبح ها و غروبها اتوبوس پُر آدم میشود. من نزدیک در سر پا ایستاده بودم. ایستگاه اول که رسیدیم راننده رفت جلوی در تا کرایه مسافرهایی که پیاده میشدند را بگیرد. تعدادی از مسافرها کارت بلیط الکترونیکی داشتند و مقابل کارتخوان میگرفتند, تعدادی هم کرایه را نقدی میدادند. یکی از مسافرها یک اسکناس 500 تومانی داد. راننده باید 125 تومان پس میداد. اول خودش را به اون راه زد ولی وقتی دید این مسافر مثل بقیه مسافرها نیست که بی خیال بقیه پولش شود یک 50 تومانی بهش برگرداند. مسافر از رو نرفت و منتظر بقیه پولش شد. راننده اینبار یک 50 تومانی دیگر هم برگرداند اما مسافر مربوطه ول کن نبود باز دم در منتظر بقیه پولش ایستاد. حوصله راننده سر رفت. با عصبانیت یک 500 تومانی را مچاله کرد و به بیرون انداخت  و با داد و فریاد  گفت: « بیا اینم کل پولِت, دست از سرم بردار. مملکتی که تو یه فقره اش میلیاردها تومانش را بابک زنجانی بُرده, تو برای 25 تومان وقتِ من را میگیری..» به سرغت برگشت پشت فرمان نشست و گازش را گرفت و راه افتاد. چند ایستگاه بعد تعداد مسافرهایی که میخواستند پیاده شوند زیاد بود. راننده برای اینکه مسافری از دستش دَر نرود با صدای بلند فریاد زد : « هر کی کرایه اش رو نده و پیاده بشه, پولش حرامه, گفته باشم ها » مسافرِ کناری ام که تازه سوار شده بود, نگاهی به من انداخت و آرام گفت : « راننده رو باش, چی میگه؟ این بابا تو مملکتی که یکی مثل بابک زنجانی میلیاردها تومان بالا کشیده, صحبت از حرام و حلال میکنه...» 

Saturday, January 11, 2014

ورزش های خشن

یه فامیل داریم ورزشکاره. به صورت نیمه حرفه ای بوکس کار میکنه. بهش گفتم : « نمی ترسی تو بوکس آسیب ببینی؟ یه ورزش بی خطر مثل پینگ پنگ انتخاب میکردی تا خشن نباشنه...» جواب داد: « پینگ پنگ!! اون که از همه ورزشها خشن تره. بوکس حداقلش اینه که قاعده داره. ما قدیما خیلی پینگ پنگ بازی میکردیم. از بس آسیب دیدیم کنار گذاشتیمش. بازی که تمام میشد سر شرط بندی دعوا راه می افتاد. بعدش بدون قاعده و قانون به جون هم می افتادیم. داستان پینگ پنگ هم مثل انرژی صلح آمیز هسته ایِ شما دانشمندان جوان شده.  همه تون میگید صلح آمیزه, اما خدا نکنه جنگ بشه. اون موقع معلوم میشه که این انرژی صلح آمیز چقدر خطر داره...»

Friday, January 3, 2014

آرامش های رایگان

وقتی بچه بودم موقعی که از خانه قهر میکردم به بیمارستانی نزدیک خانه مان پناه می بردم. البته بچهِ بچه هم نبودم, یک جورایی نوجوان محسوب میشدم. تلویزیون بزرگی در محل پذیرش بیمارستان گذاشته شده بود. آن دوران مثل حالا نبود که در همه جا – از قصابی تا داروخانه - تلویزیون بگذارند. در کنار همراهان بیماران می نشستم و تلویزیون تماشا میکردم. در بیشتر مواقع می شد از موهبت تفسیر سریالها و فوتبال توسط همراهانِ برخی بیماران لذت برد. گاهی هم  بین طرفداران تیم ها بحث بالا میگرفت اما  سریعا پرستاری یا مسئولی می آمد و تابلوی سکوت را نشان میداد و طرفین بحث را ساکت میکرد. تابلوی سکوت در همه جای بیمارستان نصب بود تا صدای کسی بلند نشود. انصافا هم, همه رعایت میکردند و اگر ناخواسته صدایی بلند میشد یکی زود می آمد تابلو را نشان میداد و سر و صدا را میخواباند. همه به تابلوی سکوت احترام میگذاشتند, حتی همانهایی که در خیابان یا زندگی شان کمتر به قوانین پایبند بودند. عجیب بود نه مثل خیابان پلیس بود و نه مثل مدرسه مبصر و ناظم. ولی همه به آن تابلو احترام قائل بودند.
علاقه به جای ساکت را با خودم به دانشگاه آوردم. آدم ساکتی نبودم. اتفاقا خیلی هم پرحرف و پر جنب و جوش بودم و هستم ولی همیشه دوست داشته و دارم حداقل چند ساعت از زندگیم را در محل ساکتی باشم. در دانشگاه ما محل ساکت و خلوت زیاد بود اما هیچ جا به گَرد کتابخانه بخش معارف نمی رسید. در بخش معارف یک کتابخانه ای بود که در آن پرنده پر نمیزد. دانشگاه ما یک دانشگاه فنی بود و کمتر کسی علاقه داشت به این کتابخانه مراجعه کند. پاتوق من برای خلوت کردن آنجا بود. یادش بخیر, انصافا خوب جایی بود. خلاصه!  این علاقه موسمی به مکانهای ساکت را با خود همراه دارم. یک بار که این علاقه را برای دوستانی تعریف میکردم یکی از آنها به شوخی گفت: « فکر میکردم این خُل و چِل بازی ها را فقط مدیر عامل ما در می آورد. اگر خیلی به سکوت علاقه داری بیا با مدیرعامل مان آشنایت کنم تا به همراهش بروی در کلینیک های سکوت ثبت نام کنی. او هر سال چند بار در دوره های سکوت شرکت میکند. اوائل دوره اش سه روزه بود, بعدا یک هفته ای شد. الان 15 روزه است و می گوید در دوره پیش رفته یک ماه می روند به نپال تا از سکوت کوهستانهای هیمالیا لذت ببرند. در مدت دوره هم نباید یک کلمه حرف بزنند اگر هم کاری داشتند یا چیزی می خواستند باید روی کاغذ بنویسید. مدیر عاملشان می گوید این تمرین سکوت باعث میشود که در درونش غوطه ور شود و با خودش خلوت کند. روحیه اش پالایش میشود و در نهایت درونش آرام میگیرد.»
شاید یک روزی در این دوره ها ثبت نام کنم ولی عجالتا تصمیم گرفته ام هر شب که به خانه می آیم 30 دقیقه آرام بگیرم. تلویزیون, اینترنت و چیزهای دیگر را کنار بگذارم و در تاریکی ساکت بنشینم.