حرفهای عادی

Saturday, March 30, 2013

بازی آخر

"وقتي برنده ميشوي، نيازي به توضيح نداري! وقتي مي بازي چیزی برای توضیح دادن نداری!"

جمله بالا  شعار کسایی هست که هر اتفاقی براشون حکم مرگ و زندگی داره, مهم هم نیست که ماجرا چی هست, از رانندگی گرفته تا صف نانوایی, کوچک ترین چیزا رو مساله ناموسی!!! میکنن, حتما بحث باهشون به جَدل تبدیل میشه, اینا همیشه فکر میکنن که هر بازی آخرین بازی هست و در صورت باخت, محکوم به نیست و نابودی هستند,  "شکست" رو  پلی برای آینده نمی دونند و همیشه خودشون و اطرافیانشون رو به بازی "مرگ و زندگی" میکشنون, خلاصه شعار بالا از خطرناک ترین شعارهای هست که من شنیدیم.


پ ن:  ظاهرا جمله بالا رو هیتلر گفته 

Thursday, March 28, 2013

ساعت خودمون

قدیما برق زیاد قطع میشد و یه جورایی همه با این موضوع کنار اومده بودیم؛ فانوس, چراغ, شمع, چراغ قوه و .... همه دم دست بود طوری که وقتی برق قطع میشد بدون دردسر میشد پیداشون کرد, اولش همه غر میزدند, دفترای درس و مشق جمع میشد, رادیو و تلویزیون خاموش میشد, اینترنت و ماهواره که از اولش هم نبود, سر و صدا قطع میشد و خونه ای با 5 پسر بالاخره ساکت میشد و زود بساط شمع و چراغ عَلم میشد, همه ناچار دور هم جمع میشدیم, کانون خانواده گرمتر و البته آرومتر!!! میشد و برای اینکه حوصله مون سر نره, مادر بعضی بازیهای قدیمی رو یاد میداد و ما بازی میکردیم, همین جور الکی الکی خوش میگذشت و  قشنگ ترین و شیرین ترین لحظات ما شکل میگرفت...

پ ن : ساعت 8.5 تا 9.5 شب 3 فروردین "ساعت زمین" بود, تو این ساعت قراره که چراغهای اضافی و تجهیزات برقی خاموش بشه ..... به نظرم میشه از این طرح الگو گرفت و یه ساعاتهای رو "ساعت خودمون" قرار بدیم و تو این ساعتا همه چراغها, تلویزیون, ماهواره, اینترنت و ... رو قطع کنیم و زیر نور چراغ شمع یا فانوس آروم بگیریم و به خودِ خودمون برسیم .....

Saturday, March 23, 2013

انسان مثقالی


من این عکس رو خیلی دوست دارم, دوختر تایلندی که کنار ساحل دست فروشی میکردند, در پایان روز ( شاید هم پایان کار) خواهربزرگتر دست خواهر کوچکش رو گرفت و تشتی پر از آب کرد و شروع کرد سر خواهر کوچکش رو با آبی که احتمالا خیلی هم تمیز نبود شست, مهربانی یعنی همین, دوست داشتن یعنی همین, مهربانی وزن ندارد, دوستی واحد ندارد که بشود مثل وزن و قد اندازه اش رو گرفت, مهربانی طلا و جواهرنیست که بشود با مثقال و خروار اندازه گیری کرد, دوستی و علاقه, مارک و بِرند نیست, که بشه باGUCCi ,  loui Vuitton  ,  dolce Gabbana و ... ارزش گزاری کرد, مفاهیم معنایی گرون نیست, ارزون هم نیست؛ مهربانی, عشق, علاقه, رفاقت و .... رو نمیشود زمینی کرد, اینها رو زمینی نکنیم  و زمینی هم نخواهیم ......



پ.ن : شاید شستشن با این آب کثیف نه تنها مفید نباشه, بلکه مضر هم باشه ولی نمیشه به بهانه کثیفی, نیت و مهربانی این خواهر رو نادیده گرفت,العمال بالنیات!!!

Saturday, March 9, 2013

نوبل بقالی

ما  با بقالی تو کوچه مون داریم یه فرمول مالی جدید ابداع میکنیم که اگه روش بیشتر کار بشه شاید بتونیم اولین جایزه نوبل اقتصاد رو برای کشورمون به ارمغان بیاریم, داستان از این قراره که ایشون عادت نداره بقیه پول رو بده, حتی اگه بقیه پول از اصل خرید هم بیشتر باشه باز یه سری آدامس و شکلات و هله هوله جمع میکنه و میریزه ته نایلون و میده به مشتریاش؛ چند بار تلاش مضبوحانه کردم تا نتونه بهم هله هوله قالب کنه و بهش گفتم که بقیه پول رو نمیخوام, اونم همزمان با ریختن باقیمانده هله و هوله ها با لهجه غلیظ ترکی بهم یادآوری کرده که "گدا نیست" و باید بقیه پول رو پس بده!!! ما هم که کلا اهل مبارزه هستیم و نمی تونیم قبول کنیم کسی بهمون زور بگه, مگه اینکه زورش پر زور باشه, فکر کردیم و برا فّنش بدلی پیدا کردیم؛ هر چند روز یه بار هله و هوله هاش رو جمع میکنم و باهاشون میرم خرید, جالبه که غُرغُر میکنه ولی مثل بچه های سِرتق به بازی ادامه میده, جالبه حتی وقتی به جای 350 تومن دو تا شکلات میدم که قیمت هرکدوم 200 تومنه, برا بقیه اش باز یه شکلات 50 تومنی پس میده و این داستان ادامه داره و روز به روز فرمول ما داره بهینه تر میشه, مثلا دیروز خواستم روشنفکربازی در بیارم و بهش گفتم نایلون نمی خوام, کیسه اوردم, اونم یه نگاهی کرد و خودش به صورت خودکار 25 تومن از صورت حسابم به جای پول نایلون کم کرد...
پ.ن: شاید بپرسید که چرا نمیرم از یه بقالی دیگه خرید کنم؟ اولا همه بقالی ها مثل همین هستند؛ دوما, نزدیک ترین بقالی بعد از ایشون 15 دقیقه با خونه ما فاصله داره و سوما و مهمتر از همه , تا حالا هیچ بقالی به این با منطقی ندیدم...

Thursday, March 7, 2013

کار دستی

وقتی "جوجه ماشینی ای" میمیره ناراحت میشیم ولی نه به اندازه ای که برای مردن جوجه ای که روزا منتظر شکسته شدن تخم و بیرون اومدنش بودیم و خودمون از تو تخم در اورده بودیمش غصه میخوریم, این تفاوت در شادی و ناراحتی برای چیزای که ماهیت یکسان دارن همیشه بوده, چون همیشه کاری که خودمون درگیرش بودیم برامون ارزش بیشتری داره, اینه که کارای دستی رو به ماشینی ترجیح میدیم, حتی تو کارای دستی اونی برامون ارزش بیشتری داره که "آماده" نبوده و خودمون از اول درستش کردیم و "کار دستی" خودمون بوده؛ مثلا من خودم اگه بخوام مبلی بخرم, نمیرم از تو نمایشگاه انتخاب کنم, اولش میگردم و یه نقش خوب پیدا میکنم و بعد چوبش رو میخرم و با نقشه ای که پیدا کردم میِدم روش مُنبت کاری کنن؛ همینطور رنگ و روکوبی اش رو خودم سفارش میدم, شاید خوب از کار در نیاد ولی سرگرمم میکنه و از اون مهمتر برام ارزش پیدا میکنه و وقتی می بینمش لذت میبرم؛ در مورد لباس هم داستان همون جوره,  دوست دارم لباسی بپوشم که برا تنِ من و به طور اختصاصی برام برش زده باشن و اندازه تنم دوخته شده باشه, اون موقع است که احساس خاص بودن میکنم, احساس میکنم که به خودم احترام قائل شده ام؛  داستان نوشته ها هم همینطوره, نوشته دستی رو از تایپ شده بیشتر دوست دارم؛ البته خیلیا هستن که جای واژه تایپ از واژه "ماشین نویسی" استفاده میکنن و چه واژه مناسبی هم انتخاب میکنن؛ وقتی که متنی رو "ماشین نویسی" میکنیم از بار معنویش کم میکنیم و بهش حالت ماشینی میدیم, "ماشین نویسی" برای کارهای روزمره اداری, فنی و ...هیچ  اشکالی نداره بلکه مفید هم هست, چون از اساس این کارا هیچ کدوم ادعای "خاص بودن" ندارن و بهشون هم میاد که اینجوری نوشته بشن, اما وقتی که نوشته ای میخوایم خاص باشه بهتره خودمون با دست خط خودمون بنویسم, مثلا اگه متنی رو برای پدر, مادر یا همسر مینویسیم یا حتی دعوت نامه و کارت عروسی رو خیلی زیبا میشه  که با دست بنویسیم؛ رفتار ماشینی ما خیلی زیاد شده, طوری هم درش غرق شدیم که متوجه نیستیم که چه جور ادمهای خاص به آدماهای "جوجه ماشینی" تبدیل کرده ایم, هدیه و سوغاتی های که میدهیم یا میگیریم, تبریک ها و تسلیت های که میفرستیم یا میگیریم, یه متنی رو انتخاب میکنه و برا همه send to all  میکنیم, هر کی هم دریافت میکنه هیچ حسی بهش دست نمیده؛ نمیدونم شاید این ماشینی شدن به خود آدما هم رسیده و با خودشون هم ماشینی رفتار میکنن, مثلا خودکشی, من تا حالا یادداشتِ خودکشی کسی رو ندیدم ولی نگرانم که اینجور یادداشت ها هم"ماشین نویسی" شده بشه, که اگه اینجوری شد؛ دیگه اون آدم  قطعا از هدفش دور افتاده, بیخودی خودش رو کشته, مردنش مثل مردن یه "جوجه ماشینی"در مقابل مردن "جوجه خودمانی" بوده!!!

Saturday, March 2, 2013

جاذبه و دافعه

جاذبه و دافعه دو روی یک سکهِ "خاصیت" اند, نوشته ای که دافعه نداشته باشه نمی تواند جاذبه هم داشته باشه, آدمها هم همینطور, مدیران هم؛ نمیشه یکی پیدا بشه که محبوب دِل همه باشه, محبوبیت هزینه داره که شاید مهمترین هزینه اش, منفور بودن جایی دیگه است, یه نوشته ای که طرفدار زیادی داره, قطعا جای دیگر یکی رو زیر انتفادی سختی گرفته و کینه ای برافروخته ؛ هیچ وقت نوشته ای که به کسی گیر نداده رو دوست نداشتم و نخوندم, نوشته باید مدعی کسی باشه, نوشته باید کسی رو ناراحت کنه, نوشته ای که ناراحتی ایجاد نکنه نمی توانه خیلی با ارزش باشه, شبیه آدمهای بی "خاصیت" میشه, آدمهای که از همه تعریف و تمجید میکنن و وارد چالش با کسی نمیشن, تنها "خاصیت" این آدما پُر کردن وقته, مثل نشریاتی که شرکتهای دولتی چاپ میکنن؛ همه اش تبلیغ و تمجید, با کاغذهای رنگی و گلاسه که مملو از گزارشها و مصاحبه های سفارشی هست, به هیچ دردی نمیخورن, فقط حس تمجید خواهی یه سری مدیر یا مسئول رو ارضا میکنن؛ هیچ وقت نخواهید که آدم بی "خاصیتی" باشید و نخواهید که اطرافیانتان هم بی "خاصیت" باشن, هزینهِ "خاصیت" رو باید داد, شاید حذف بشید و شاید هم حذف کنید, "خاصیت" هزینه دارد, هزینه رو باید دید و داد....