حرفهای عادی

Sunday, November 25, 2012

کباب قناری

چند روز پیش پدرم تماس گرفت و اصرار کرد که تعطیلات تاسوعا و عاشورا به اراک بریم تا همه خانواده موقع قربانی کردن گوسفندی که نذر کرده بود دور هم باشیم و وقتی به شوخی بهش گفتم: « به جای اینکه گوسفند رو قربانی کنه, بهتره یه درخت بکاره», کمی مکث کرد و جواب داد:« که حتما این سوسول بازی رو هم فیس بوک بهتون یاد داده» و بعدش مثل یه اوستا کار با تجربه ادامه داد: « من به اندازه کافی درخت کاشتم بچه جون, تو بهتره به فکر خودت باشی که تا حالا یه گل هم قلمه نزدی»...
خلاصه ما تعطیلات به اراک رفتیم و جاتون خالی به جای گوسفند یه بزغاله چاق و چله برای قربانی شدن انتخاب شده بود و ما برادرها پیش همسرامون !!! مثل ندید و بدیدها هی میگفتیم:« حیونی چه چشای قشنگی داره, چه شاخی داره , چه رنگی .....» و بابا هم ساکت نشسته بود و از سوسول بازی ما حرص میخورد ولی چیزی نمی گفت و منتظر قصاب بود تا بیاد, هر چی منتظر موند خبری از قصاب نشد تا اینکه قصابِ مورد نظر تماس گرفت و گفت که سرش شلوغه و نمی تونه تا ظهر بیاد و اگه عجله داریم میتونیم به یه قصاب دیگه که نیمه وقت (پارت تایم) قصابی میکنه زنگ بزنیم و با این که بابام برای انتخاب قصاب وسواس داشت ولی دیگه مجبور شد که به قصاب جدید زنگ بزنه و اونم بعد از کلی چَک و چونه قبول کرد که برای کشتن یه بُزغاله  ده هزار تومان بگیره و پوست و کله اش رو هم با خودش ببره, بابام هم که معلوم بود از این نرخ راضی نیست, هی غُر میزد و         میگفت: «مملکت درست کردن؛ ببین برای کشتن یه بز - که همش 20 دقیقه طول میکشه- چقدر میگیرن, تازه میگه شما رو تو صف گذاشتم و میخواد 2 ساعت دیگه بیاد اینجا, انگار میخواد جراحی کنه.....» تا اینکه قصاب مورد نظر اومد و همین که من از پشت آیفون دیدمش, شناختمش ولی به خاطر اینکه خجالت نکشه خودمو آفتابی نکردم, آخه اون معلم هنر ما بود که هم استاد خطاطی بود و هم بچه ها می گفتن تو سنتور دستی داره ولی ظاهرا مخارج زندگی وادارش کرده بود تو ساعت غیر درسی و تعطیلی ها, قصابی کنه .....
شاید اگه شاملو هم این صحنه رو میدید شعر "کباب قناری بر آتش سوسن و یاس " رو جور دیگه ای می سرود....

No comments:

Post a Comment