حرفهای عادی

Saturday, January 18, 2014

حلقه ها

امروز اتوبوس BRT  مثل غروب بیشتر روزها شلوغ بود. معمولا صبح ها و غروبها اتوبوس پُر آدم میشود. من نزدیک در سر پا ایستاده بودم. ایستگاه اول که رسیدیم راننده رفت جلوی در تا کرایه مسافرهایی که پیاده میشدند را بگیرد. تعدادی از مسافرها کارت بلیط الکترونیکی داشتند و مقابل کارتخوان میگرفتند, تعدادی هم کرایه را نقدی میدادند. یکی از مسافرها یک اسکناس 500 تومانی داد. راننده باید 125 تومان پس میداد. اول خودش را به اون راه زد ولی وقتی دید این مسافر مثل بقیه مسافرها نیست که بی خیال بقیه پولش شود یک 50 تومانی بهش برگرداند. مسافر از رو نرفت و منتظر بقیه پولش شد. راننده اینبار یک 50 تومانی دیگر هم برگرداند اما مسافر مربوطه ول کن نبود باز دم در منتظر بقیه پولش ایستاد. حوصله راننده سر رفت. با عصبانیت یک 500 تومانی را مچاله کرد و به بیرون انداخت  و با داد و فریاد  گفت: « بیا اینم کل پولِت, دست از سرم بردار. مملکتی که تو یه فقره اش میلیاردها تومانش را بابک زنجانی بُرده, تو برای 25 تومان وقتِ من را میگیری..» به سرغت برگشت پشت فرمان نشست و گازش را گرفت و راه افتاد. چند ایستگاه بعد تعداد مسافرهایی که میخواستند پیاده شوند زیاد بود. راننده برای اینکه مسافری از دستش دَر نرود با صدای بلند فریاد زد : « هر کی کرایه اش رو نده و پیاده بشه, پولش حرامه, گفته باشم ها » مسافرِ کناری ام که تازه سوار شده بود, نگاهی به من انداخت و آرام گفت : « راننده رو باش, چی میگه؟ این بابا تو مملکتی که یکی مثل بابک زنجانی میلیاردها تومان بالا کشیده, صحبت از حرام و حلال میکنه...» 

No comments:

Post a Comment