حرفهای عادی

Saturday, August 16, 2014

سرباز زخمی

دوست دیرینه‌اش در وسط میدان جنگ افتاده بود. می‌توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فراگرفته، حس کند. سنگر آنها توسط تیرهای بی‌وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند بیرون برود و خودش را به منطقه مابین سنگر خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود نجات دهد؟
ستوان پاسخ داد: “می‌توانی بروی اما من فکر نمی‌کنم ارزشش را داشته باشد‌، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می‌اندازی.”
حرف‌های ستوان را شنید، اما سرباز تصمیم گرفت برود…
به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه‌های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند. ترکش‌هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: “من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.”
سرباز گفت: “ولی ارزشش را داشت.”
ستوان پرسید: “منظورت چیست؟ او که مرده!”
سرباز پاسخ داد: “بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت:
مـی‌دانـسـتـم کـه مـی‌آیـی!”
همیشه نتیجه مهم نیست. کاری که تو از سر عشق و وظیفه انجام می‌دهی مهم است.
مهم آن کس یا چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی.
پیروزی یعنی همین!
منبع : در چند وبلاگ خواندم ولی نتوانستم نویسنده یا مترجمش را پیدا کنم.

No comments:

Post a Comment