حرفهای عادی

Thursday, May 3, 2012

سيبيل بر باد رفته

من برعكس خيلي ها از اينكه تو اتوبوس، يونيت دندانپزشكي و ارايشگاه بيشينم و وقت بگذرونم ناراحت نميشم، بلكه از احساس لذت ميكنم از اينكه نميتونم كاري بكنم يا حرفي بزنم و ناگزيرم تو افكار خودم غرق بشم يا با خيالِ راحت تو نَخ يكي برم و رفتارِش رو رصد كنم و به همين دليل هميشه اتفاقات جالبي رو ميبينم، مثلا امروز رفته بودم ارايشگاه و داشتم با مجله هاي تاريخ گذشته وَر ميرفتم تا نوبتم برسه و ارايشگر هم مشغول اصلاح سر و صورت يه اقاي ٤٠ تا ٤٥ ساله بود كه ريش كوتاه و سيبيل معمولي داشت و همينجوري كه داشت اصلاح سر رو تموم ميكرد، با لهجه شيرين رشتي از مرده پرسيد كه ميخواد ريش و سيبيلش رو هم كوتاه كنه و مرده هم موافقت كرد و ارايشگر دوباره پرسيد كه چقدر كوتاه كنه ولي جوابي نشنيد و دوباره تكرار كرد كه ميخواي زياد تر كوتاهش كنم ولي باز جوابي نشنيد، دوباره پرسيد كه اصلاً ميخواي سيبيلت رو بزنم، مرده گفت باشه و ارايشگر دوباره پرسيد كه بِزَنم؟ مرده هم با سرش تاييد كرد، ارايشگر شروع كرد به زدن سيبيل مرده و ٥،٦ دقيقه بعد زدن سيبيل مرد تموم شد كه يهو مرده تو ايينه ديد كه سيبيل نداره و شروع كرد به داد و بيداد كه "مرتيكه چه غلطي كردي؟ چرا سيبيلم رو زدي؟ حالا من چه جوري برم خونه" و هر چي ارايشگر بيچاره قسم ميخورد كه خودت گفتي، اون قبول نميكرد تا اينكه با دخالت اطرفيان، مرده پذيرفت كه حواسش جاي ديگه بود و مردِ حواس پَرت شروع كرد به احمدي نژاد فحش دادن، كه ببينيد چه مملكتي درسته كرده كه فكر و ذِكر همه مشغول گروني و بدبختي شده و اعصابي برامون نمونده........  

No comments:

Post a Comment