حرفهای عادی

Wednesday, May 1, 2013

هدیه ای مردانه در روز زن

تو تاکسی که نشست, کمی جابجا شدم تا تن بزرگش رو بتونه جا بده, ریشهای جو گندمی مرتبی داشت, به نظر چهل ساله می اومد, کت شلوار قهوه ای راه راه - که مارک هاکوپیان رو آستینش خودنمایی میکرد- پوشیده بود, چند شاخه گل رُز تو یه روزنامه قایم کرده بود؛ همین که پیاده شد, راننده تاکسی گفت: « ایول الله, دَمش گرم, فکر کنم بار اولش بود که برای زنش گُل گرفته بود, طِفلی از قیافه اش معلوم بود که خجالت میکشید گل دستش بگیره, اینجور باشی و گُل بگیری خیلی ارزش داره, اومده سرم که میگم.....»

No comments:

Post a Comment