تو تاکسی که نشست, کمی جابجا شدم تا تن بزرگش رو
بتونه جا بده, ریشهای جو گندمی مرتبی داشت, به نظر چهل ساله می اومد, کت شلوار
قهوه ای راه راه - که مارک هاکوپیان رو آستینش خودنمایی میکرد- پوشیده بود, چند
شاخه گل رُز تو یه روزنامه قایم کرده بود؛ همین که پیاده شد, راننده تاکسی گفت: « ایول
الله, دَمش گرم, فکر کنم بار اولش بود که برای زنش گُل گرفته بود, طِفلی از قیافه
اش معلوم بود که خجالت میکشید گل دستش بگیره, اینجور باشی و گُل بگیری خیلی ارزش
داره, اومده سرم که میگم.....»
No comments:
Post a Comment