حرفهای عادی

Thursday, September 12, 2013

جنگ

 خیلی آرام بود و اصطلاحا آزارش به مورچه هم نمی رسید؛ همه احترامش را حفظ میکردند؛ هنوز جای جراحات جنگ از صورتش پاک نشده بود و چند تا ترکش هم تو بدنش باقی مونده بود, اون طور که شنیده بودیم همیشه در خط مقدم جبهه بوده و در پایان عملیاتها  هم تیر خلاص میزده ؛ آخر سر هم چند سالی را به عنوان "اسیر" مهمان عراقی ها بود و بعد از جنگ با عنوان "ایثارگر" آمده دانشگاه تا با درس خوندن روال زندگی اش را به حالت عادی برگرداند؛ کم کم باهاش آشنا و سپس دوست شدم تا اینکه یه روز جرات کردم و سئوالی که مدتها تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم, تو با این روحیه لطیف و آرام چطوری می تونستی توی جبهه آدم بکشی و تیر خلاص بزنی؟ جواب داد: « درسته ما تو جبهه به انسانها تیراندازی میکردیم و به قول شما "آدم می کشتیم" و بعضی وقتا ناچار بودیم "تیر خلاص" هم بزنیم, اما تو اون شرایط هم نمی تونستیم حتی به یه گنجشیک سنگ بزنیم یا دلمون نمی اومد به یه گربه ای که داشت غذا میخورد کیش بدیم؛ اما ناچار بودیم بُکشیم تا کشته نشویم؛ قانون جنگ اینه, انسانها رو نسبت به انسانها بی رحم میکنه, مطمئن باش اگر دوباره جنگی بشه خود تو هم ناچار میشی دست به اسلحه ببری و خیلی راحت آدمهایی که تا دیروز در همسایگی یا کنارشان با صلح و صفا زندگی میکردی را بُکشی؛ پس باید دعا کنی که در دوره ای زندگی کنی که جنگی اتفاق نیفته وگرنه......»




پ. ن: اسم دوست خاطره بالا مصطفی نیست.
پ. ن: "دانشجویان ایثارگر" دانشجویانی بودند که در جنگ ایران و عراق دچار حادثه شده یا به اسارت در آمده بودند؛ اینان که ترکیب سیاسی شان متنوع بود و از همه نوع فکر و اندیشه ای در بین شان پیدا میشد برای جبران عقب ماندنش از تحصیل با سهمه خاص وارد دانشگاه میشدند و در سالهای پس جنگ تعدادشان در دانشگاه ها زیاد بود ولی  به مرور که فارغ التحصیل میشدند تعداشان هم کم شد و سالهای بعد دیگر به سختی میشد "ایثارگران" را در کلاسها دید.

No comments:

Post a Comment