حرفهای عادی

Thursday, December 20, 2012

یلداهای متفاوت


همه تو خونه ما "کار" داشتند و هیچکی وقت استراحت و جنگولک بازی نداشت, حتی بچه ها هم نمی تونستن ثانیه ای "بیکار" بشینن و "بیکار" نشستن برابر بود با تراشیده شدن کار جدید و سنگین تر؛ به همین دلیل معمولا فرصتی برای مراسم ها و سنن  باقی نمی موند و این برنامه ها خیلی جدی گرفته نمیشدن, مثلا ما هیچ وقت سفره هفت سین جدی و کاملی نداشتیم و فقط برای رفع کوتی یه چیزی به اسم سفره هفت سین چیده میشد وسط میز که تعداد سین هاش هیچ وقت بالاتر از 3 تا سین نمی رفت, اما ماهی قرمز رو دیگه نیمشد پیچوند و یه ماهی قرمز خریداری میشد تا هوس "برادرهای" کوچیک تر برآورده بشه و همین که "برادرها" کمی بزرگ تر شدند دیگه ماهی قرمز هم  حذف شد و همین طور بود داستان یلدا؛ شبی که ما تو مدرسه می شنیدیم همکلاسی هامون از چند روز قبل براش برنامه ریزی میکردند ولی تو خونه ما انگار نه انگار که یلدا طولانی ترین شب سال هست و باز هم برای خالی نبودن عریضه و نشکستن دلِ "برادرهای" کوچیک تر همون بساط شبای قبل به همراه چندتا هندونه - که از تابستون تو زیر زمین نگهداری میشدن- چیده میشد, برا همین بود که وقتی یه بار موضوع انشاء ما در سالهای دبستان "شب یلدا و تفاوتش با شبهای دیگه"  بود, من با صداقت کودکانه ای نوشتم:  یلدا به طولانی تر شب سال در ایران گفته میشود  که تنها یک دقیقه از شب قبلش طولانی تر است و مردم در این شب جشن میگیرند و خوشحالی میکنن در حالی که شبهای قطب شش ماه به طول میکشد و باید "روز" جشن و شادی ما "شبی" باشد که  شبهایمان به اندازه ساکنین قطب طولانی شود.....

No comments:

Post a Comment