حرفهای عادی

Friday, January 11, 2013

اولین موی سفیدم رو تو آینه دیدم

بچه آخر در یک خانواده کارگری پر جمعیت بود و عزیز دردانه والدین, خواهرها و برادرها, اسمش "علی اکبر" بود ولی همه "ستار" صدایش میزدند, چونکه عاشق "ستار" بود و همش تو فکر جمع کردن ترانه های ستار بود, قدیما عشق و علاقه به خواننده محبوب دردسر داشت واز آرشیو نوارهای کاست یکی میشد فهمید که واقعا به کی و چی علاقه داره, مثل الان نبود که آرشیو کامل هر خواننده ای رو بشه به راحتی گیر اورد و یه گوشه کوچیکی از کامپیوتر(حتی گوشی موبایل) نگه داشت, بایستی برای تکمیل آرشیو کلی پرس و جو میشد تا پس ازپیدا کردن کارها, کاستش رو "ضبط به ضبط " کرد , البته بعدها که ضبط های دوکاسته وارد بازار شد کمی این مشکل حل شد ولی نگهداری همه کاستهای یه خواننده هم مشکل بود, خلاصه نمیشد الکی لاف عاشقی زد و برای اثبات عشق و علاقه ناچار بودید هزینه سنگینی بپردازید و این هزینه بالا مجبورتان می کرد از بین خواننده ها یکی, دوتا رو گلچین کنید و این بود که بعضی ها با نام خواننده محبوبشون شناخته میشدند, مثل "علی اکبر" که هر کی ترانه ای از ستار پیدا میکرد براش میاورد تا بتونه از روش کپی بزنه و اونم این ترانه هارو روی کاستهای خواننده های دیگه ضبط میکرد تا هزینه ها اش کمتر بشه, بالاخره تونست در حد مقدورات نوجوانی آرشیوی تهیه کنه که اون موقع ما فکر میکردیم کامله ولی این روزا به مدد اینترنت و ماهواره فهمیدم که حتی نصف کارهای ستار روهم نتونسته بود جمع کنه, اما تو مدرسه داستان فرق داشت و چون همه کارها با اسم شناسنامه ای انجام میشد, دبیرها اونو به اسم "علی اکبر" میشناختن تا اینکه یه بار قرار شد که هرکی آرزوش رو به عنوان موضوع انشا بنویسه و سر کلاس بخونه, نوبت به "علی اکبر" که رسید, اول داستانِ علاقه اش رو به ستار شرح داد و سپس نوشت: «...آرزو میکنم که دیگه کسی من رو به اسم ستار صدا نزنه چون با این اسم عذاب میکشم...  » و ادامه داد: «... هفته پیش خونه ای برادر بزرگم مهمان بودیم, اون صفحه "موی سفید" گلپا  رو روی  گراموفون قدیمی اش گذاشت و همین که آهنگ شروع شد کل خونه زدند زیر گریه و من که از همه جا بی خبر بودم به گریه اونا خنده ام گرفت تا اینکه برادرم من رو صدا کرد بیرون و توضیح داد پدرمرحومم روزای آخر زندگیش, روی تخت بیمارستان فقط قسمتهای آخرِ این ترانه رو زیر لب نجوا میکرده:
 «عقل هی ام زد که خودت رو نباز
عشق باید پادرمیونی کنه
 تا آدم احساس جوونی کنه»
اصلا باورم نمیشد چه اشتباه بزرگی کردم, یادم افتاد ماه قبل وقتی دنبال کاست قدیمی میگشتم تا ترانه های جدیدی که پیدا کرده بودم رو روشون ضبط کنم, اولین کاستی که برداشتم و پاک کردم این ترانه توش بود و با خودم فکر کردم خیلی مونده تا موی من سفید بشه و بهترِ این کاست بی مصرف رو بردارم و روش یه آهنگ جدید ضبط کنم.....
پ.ن: امشب اولین موی سفید رو تو آینه دیدم و ضمن کشیدن آه بلند, یاد این داستان افتادم.

No comments:

Post a Comment