حرفهای عادی

Sunday, December 22, 2013

یلدا در خیابان

خیابان تفریبا قفل بود. همه بیرون آمده بودند یا شاید هم داشتند به خانه هایشان می رفتند. همیشه مناسبتها بیرونشان از درونشان داغ تر و گرم تر است. انگار قرار بود شب یلدا اتفاقی بیفتد. کمی با خودم یک و دو کردم بالاخره سرمای بیرون را به ماندن در ترافیک ترجیح دادم. از تاکسی پیدا شدم. پیاده به سمت مقصد راه افتادم. از اینکه سرعت حرکتم از ماشینها بالاتر بود خوشحال بودم و دوست داشتم این پیروزی را به بقیه هم تعریف کنم. از بقیه زودتر رسیدم. زیر نگاه سنگین متصدی کافی شاپ ناچار شدم یک بار چای و یک بار قهوه سفارش بدهم و تنهایی بنوشم تا ناچار نشوم از کافی شاپ بیرون بروم. منتظربودم  تا جمع مان تکمیل شود. یک ساعت طول کشید. بالاخره همه آمدند. با افتخار داستان پیاده روی نیم ساعته را برایشان تعریف کردم. همه آنها کارم را زیر سئوال بردند. یکی از آسیبهایی که پیاده روی در هوای آلوده به قلب و ریه وارد میکند تعریف کرد. یکی دیگر توضیح داد که چگونه راهپیمایی در شیب های نامناسب می تواند به مچ پا  و کمر صدمه وارد کند. آن یکی هم از احتمال  سرما خوردن در هوای سرد و پنی سیلین ها و سرنگهای چینی نگران بود و .... اینقدر استدلال ها منطقی و علمی بود که جوابی برای حرفهایشان پیدا نکردم. ناگزیر شدم حرفهایشان را با سکوت بپذیرم.

ملاقات که تمام شد آنها سوار ماشین هایشان شدند. من هم پیاده راه افتادم. حدس میزنم با این ناپرهیزی های بهداشتی که دارم بالاخره یک بلایی سرم خواهد آمد.

No comments:

Post a Comment