حرفهای عادی

Friday, April 19, 2013

انسانیت

سر ظهر رفتم از یه سوپرمارکت آب بخرم, منتظر بودم تا نوبتم برسه تا حساب کنم, از پشت پنجره یه پیرزن با پشتی خمیده, خالکوبی آبی بر صورت و دستان چروکیده, زنبیل قرمزی به دست که چادر سنتی زنهای کردی به سر داشت  توجه ام رو جلب کرد؛ پیرزن میخواست یه تاکسی بگیره و به هر ماشینی که میدید دست تکون میداد تا نگهداره ولی ماشینها توجهی نمیکردند و میرفتند تا اینکه یه پورشه پانامرا نگه داشت, یه خانم شیک ازش اومد پایین و کمی با پیرزن حرف زد, بعد زنبیل پیرزن رو گرفت گذاشت صندوق عقب ماشین و دستش رو گرفت و سوارش کرد و رفت....

No comments:

Post a Comment