سر ظهر رفتم از یه سوپرمارکت آب بخرم, منتظر
بودم تا نوبتم برسه تا حساب کنم, از پشت پنجره یه پیرزن با پشتی خمیده, خالکوبی
آبی بر صورت و دستان چروکیده, زنبیل قرمزی به دست که چادر سنتی زنهای کردی به سر
داشت توجه ام رو جلب کرد؛ پیرزن میخواست
یه تاکسی بگیره و به هر ماشینی که میدید دست تکون میداد تا نگهداره ولی ماشینها
توجهی نمیکردند و میرفتند تا اینکه یه پورشه پانامرا نگه داشت, یه خانم شیک ازش
اومد پایین و کمی با پیرزن حرف زد, بعد زنبیل پیرزن رو گرفت گذاشت صندوق عقب ماشین
و دستش رو گرفت و سوارش کرد و رفت....
No comments:
Post a Comment